حمایت مالی اختیاری از کانال دیپ استوریز
https://www.patreon.com/deeppodcastiran
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عذاب تانتالوس
در قلمرو پادشاهیِ فریجیا، تانتالوس ، فرزند زئوس و پرنسس پلوتون زندگی میکرد. بدلیل اصل نصب مهمی که داشت همواره جایگاه مهمی در معابد المپوس بهش میدادند. در مهمانی های مهم با خدایان بر سر یک میز مینشست. در این جایگاه مهم، او قادر بود صحبتها و راز رمز های خدایان رو بشنوه. خدایان همچنان رفتار صمیمانه ای با او داشتند و تانتالوس را فرد امینی میدونستند. اما او به میزبانانش احترام نذاشت.
هنگامیکه تانتالوس مهمانی خدایان را ترک کرد تمامی راز و رمزهای خدایان را برای انسان های فانی جامعه بر ملا کرد. در اقدام بعدی اون شراب و قدح خدایان رو از روی میزان شام دزدید. این شراب به فرد زندگی جاودانه میداد و با نوشیدن این شراب خود را جاودانه کرد.
خدایان بعد ها به رفتارهای تانتالوس پی بردند اگرچه کارهای او درست نبود اما از انجایی که خدایان از همنشینی با تانتالوس لذت میبردند تصمیم گرفتند او را تنبیه نکنند.
تانتالوس به پاس این بزرگواری که خدایان در حقش انجام دادند تصمیم گرفت یک مهمانی شام در قصر شخصیاش صورت بده و تمامی خدایان را دعوت کنه. زئوس، هِرمس و دِمِتر، این دعوت را پذیرفتند. شاه تانتالوس خودش رو برای این مهمانی بزرگ آماده کرد و به خدمتکارن قصرش دستور داد همه چیز باید برای خدایان آماده شود. او قصد داشت با این مهمانی خود را بیشتر در دلِ خدایان جا کند.
او پسرش، پِلابس، را صدا کرد و به او گفت: ای فرزند! تو امشب این افتخار را داری تا با خدایان المپس در میز شام همراه باشی.
پلابِس گفت: سپاس ای پدر! بالاخره روزی فرا رسید که من همچون تو میتوانم در کنار پدر بزرگ عزیزم بر سر یک میز شام بخورم. (زئوس پدر بزرگ پلابِس میشد)
پسر جوان سریعا به اتاقش رفت تا خود را برای مهمانی شب آماده کنه
تانتالوس آشپز رو صدا کرد و بهش گفت: امشب باید بهترین غذای عمرت را آماده کنی. بعد هم درِ گوش آشپز چیزی گفت که آشپز نمیتونست به شدت نگران شد و وحشت از چهرهاش میبارید.
خدایان همهگی وارد قصر شدند و مورد احترام قرار گرفتند تانتالوس مجلس را در دست گرفته بود. سپس زئوس رو به پسرش تانتالوس کرد و گفت: نوه من کجاست؟ تو گفتی امشب در کنار ما خواهد بود.
تانتالوس گفت: نگران نباش ای پدر. به زودی او در این میز به ما ملحق خواهد شد.
سپس آشپز سر رسید دیگ بزرگ و زیبایی در دست داشت و بوی خورشت نظر حاضرین را جلب کرده بود.
الهه دِمِتِر بسیار افسرده بود زیرا دخترش (پِرسِفونی) به همراه پادشاه جهان زیرین او را ترک کرده بود. الهه دِمِتِر اولین کسی بود که غذا را داخل ظرفش ریخت و مشغول خوردن شد. اون تکه های گوشت را میکند و میخورد.
تانلتالوس تکه هایی گوشت برای زئوس و هِرمِس در ظرفشان قرار داد و از آنها خواست مشغول خوردن شوند. اما این دو خدا متوجه رفتارهایی مشکوکی از آشپز و سایر حاضرین شدند.
تانتالوس گفت: آیا از پذیرایی من لذت نمیبرید؟
ناگهان زئوس که به داستان پی برده بود بر سر پسرش فریاد زد: ای موجود ناچیز! چگونه جرات کردی گوشت انسان را به خدایان پیش کش کنی؟
تانتالوس گفت: این گوشت یک انسان معمولی نیست. این مهمترین قربانی ماست. من به شما گوشت بزرگترین پسرم را پیشکش کردم تا نشانه ای از سرسپرگیام در برابر خدایان باشه.
در بین حضار الهه دِمِتِر که تمام گوشت را خرده بود احساس بیماری کرد.
زئوس به تانتالوس گفت: همیشه از انجام جنایاتت خرسند بودی. اما اینبار باید به شدیدترین شکل ممکن مجازات بشی.
تانتالوس به (تارتاروس – عمیق ترین نقطه در دنیای مردگان) تبعید شد. مجازاتش بسیار وحشتناک بود. او را در یک برکه ای انداختند که اطرافش درختان میوه بود ، آب هم تا نزدیکی چانهاش بالا میاومد و میوه ها به راحتی در دسترسش بودند.
مدتی بعد تانتالوس احساس گرسنگی و تشنگی شدیدی کرد، هنگامیکه سرش را پایین گرفت تا آب بنوشد ، سطح آب هم به همون میزان پایین اومد و تانتالوس هر کاری مرد نتونست حتی نک زبانش رو با آب تر کنه. هنگامیکه گرسنه شد تصمیم گرفت دستانش رو بلند کنه و میوه ای از درخت بچینه اما همان زمان بادی میوزید و شاخه درخت رو از تانتالوس دور میکرد.
خدایان تصمیم گرفت قربانی بیگناه رو دوباره به زندگی برگردونن. اونها جوان رو از روز اولش زیباتر کردند. اما تکه ای شانه جوان توسط دِمِتِر خورده شده بود از عاج فیل برایش شانهای ساختند تا نوه زئوس تبدیل به یک جوان سالم و قدرتمند بشه. پلابس بعد ها تبدیل به یک پادشاه شد.
اما در همین دوران پدرش در حال تحمل یک زجر ناتمام در جهان زیرین بود. زجر او این بود که ابزار رسیدن به خواسته هایش به نظر بسیار نزدیک بودند اما همیکنه میخواست آنها را به دست بیاورد ، خواسته هایش از او فاصله میگرفتند.