حمایت اختیاری از دیپ پادکست:
https://www.youtube.com/channel/UCXpLBBvO1JRm4S1_eBa6Zcw/join
Instagram: Https://www.instagram.com/deep.podcast
Telegram Channel: Https://www.telegram.me/deeppodcast
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پدر (خواجه نصیرالدین طوسی) فردی بود به اسم (وجیه الدین محمد بن حسن). وجیه الدین اهل قم بود. برای زیارت آرامگاه امام هشتم شیعیان قم را ترک میکنه و به مشهد میرود. زیارت که تمام میشه عزم بازگشت میکنند در مسیر به شهر (توس) میرسند در آنجا همسر وجیهالدین بیمار میشه و به ناچار مدتی رو در توس میمانند. در همانجا بزرگان شهر به وجیهالدین یشنهاد اقامت در توس را میدهند. تا در همانجا زندگی، تدریس و تحقیق کند. وجیهالدین هم پذیرفت و زندگی جدید خود را در این شهر آغاز کرد. و بدین ترتیب یکی دیگر از بزرگان ایران زمین در شهر توس متولد شد. این خانواده صاحب فرزندی شدند که اسم او را (ابوجعفر محمد) گذاشتند. پدرش که اولین استادش هم بود او را (محمد) صدا میزد.
علوم دینی و خط و زبان و فارسی و عربی را نزد پدرش یاد گرفت. برای کسب علوم بیشتر هم (محمد) را فرستادن پیش اساتیدی که در توس بودند اما (محمد) به قدری کنجکاو بود و علوم مختلف را یاد گرفته بود که اساتید توس چیز جدیدی برای آموزش به (محمد) نوجوان نداشتند. پدرش در این دوران در بستر بیماری بود. روزی محمد را صدا زد و بهش گفت: به نیشابور برو! آنجا استاد خبرهای حضور دارند. در مدرسه سراجیه نیشابور حضور پیدا کن و از محضر اساتید آنجا بهرهمند شو!
اینگونه شد که (محمد) برای کسب علم بیشتر توس را ترک کرد و راهی نیشابور شد. داییاش لباس علما را بر تن خواهرزادهاش کرد و اساتید توس بهش لقب (نصیرالدین) را دادند. قبل از عزیمت به نیشابور، پدرش بر اثر بیماری از دنیا رفت.
نیشابور:
نیشابور به دلیل حملات بیگانگان خسارات زیادی دیده بود. اما همچنان مرکز علم و دانش بود و از شهرهای مهم به حساب میآمد. ولی تعدادی از مکاتب و مساجد ، که معمولا آموزش ها در این مکانها شکل میگرفت ویران شده بودند و تعدادی از اساتید هم شهر رو ترک کرده بودند.
خواجه نصیرالدین به مدرسه سراجیه پا گذاشت. استادش در آنجا امام سراجالدین بود. امام سراجالدین در همان اوایل متوجه علاقه شدید (نصرالدین) به علم و مطالعه شد و علاقه شدیدی به شاگردش پیدا کرد. در همان مدرسه سراجیه حجرهای به نصیرالدین دادند و برگ جدیدی از زندگی نصیرالدین در نیشابور آغاز شد. نکته جالب اینجاست که در آن مدرسه دینی هم شاگردان شیعه و هم شاگردان سنی در کنار هم آموزش های دینی میدیدند. خودِ نصرالدین مسلمان شیعه بود و اما از علمای سنی هم بهرهمند میشد. در آنجا با کتاب (اشارات) اثر بوعلی سینا آشنا شد.
بعد از مدتی برای یادگیری علوم طبابت از مدرسه سراجیه خارج و به نزد یکی دیگه از بزرگان نیشابور رفت. فردی به اسم (قطبالدین مصری شافعی). نزد استاد مصری، کتاب قانون بوعلی سینا را آموزش دید.
در تمام این مدتی که در نیشابور بود هنوز نتوانسته بود (عطار نیشابوری) را ملاقات کند و این یکی از آرزوهایش بود. از اساتید خواست تا کمک کنند و او را نزد عالم بزرگ (عطار نیشابوری) ببرند. اساتیدش هم پذیرفتند. نصرالدین را به مکانی بردند که عبادتگاه همیشهگی عطار نیشابوری بود. با هم خوش و بشی کردند و
نصرالدین به عطار گفت: پدر و داییام بسیار از شما تعریف کردند همواره آرزو داشتم شما را ملاقات کنم.
عطار در جواب گفت: آن طور که پیداست، شما در زمینه طبابت تحصیل میکنید و چندان از علوم دینی و عرفان اطلاعی ندارید.
نصیرالدین گفت: اگر بگذارید در مورد شعر و شاعری با شما سخن بگویم.
عطار بسیار تعجب کرد و باورش نمیشد که این جوان قدرت گفتن شعر داشته باشه. نصیرالدین این شعر را خواند:
سرمایه عمر آدمی یک نفس است
وین یک نفس از برای یک همنفس است
با هم نفسی گر نفسی بنشینی
مجموع حساب عمر, آن یک نفس است
عطار بسیار از این جوان فرهیخته خوشش آمد و در جمع او را تحسین کرد. در روزهای بعد باز هم نصرالدین به دیدار عطار میرفت. نصرالدین تصمیم گرفت برای آموزش بیشتر نیشابور را ترک کنه و به سایر شهرها سفر کنه تا شاید علم بیشتری رو به دست بیاره، شوق یادگیری یک لحظه هم او را رها نمیکرد. به همین دلیل از نیشابور خارج شد.
حمله مغول ها:
نصرالدین از نیشابور به ری رفت. در آنجا به نجوم علاقه مند شد و تلاش کرد تا استادی درخور برای یادگیری نجوم پیدا کنه. اما استادی در ری نبود. از ری به قم رفت. در آنجا هم نتوانست استادی پیدا کنه که به او نجوم بیاموزد. در تمامی شهرهایی هم که توقف میکرد با برخی از بزرگان شهر ملاقات میکرد. تصمیم گرفت راهی عراق بشه و در آنجا زیارت کنه. با کاروانی همراه شد و به بغداد رفت. در بغداد صحبتهایی شنید که او را آشفته کرد. عدهای در مورد حمله مغولان صحبت میکردند و میگفتند جنگ بزرگی در راه است.
خبر حمله مغولها وحشت بزرگی را در وجود مردم ایجاد کرده بود همه میدونستند که مغولها در مرزهای ایران دست به کشتارهای بزرگی زدند و اگر پاشون به خوارزم باز بشه همین اتفاق در اینجا هم رخ خواهد داد. مدتی بعد حمله مغولها به واقعیت پیوست و شهرهای شرقی خوارزم یکی بعد از دیگری سقوط کردند. اما هنوز بغدا بسیار امن بود و خواجه هم تصمیم گرفت در بغداد بمونه.
منابع:
کتاب خورشید در آتش – کامران پارسی نژاد
https://rasekhoon.net/article/show/126736/%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%AE%D9%88%D8%A7%D8%AC%D9%87-%D9%86%D8%B5%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%84%D8%AF%DB%8C%D9%86-%D8%B7%D9%88%D8%B3%DB%8C/
https://mathshistory.st-andrews.ac.uk/Biographies/Al-Tusi_Nasir/
https://www.britannica.com/biography/Nasir-al-Din-al-Tusi