داستان کامل رمان «قمار باز»: اثر فیودور داستایوفسکی

حمایت مالی اختیاری از کانال دیپ استوریز
https://www.patreon.com/deeppodcastiran
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قمارباز اثر فئودور داستایوفسکی

آلکسی ایوانوویچ، یک جوان 25 ساله، تحصیل کرده،نجیب زاده و بسیار با استعداده. اما به دلیل وضعیت مالی بد، به عنوان معلم سرخونه نوه های یک ژنرال روسی، در خانه این ژنرال زندگی میکرد. ژنرال، یک افسر بازنشسته ارتش روسیه است که با درجه سرهنگی بازنشست شده ولی همه جا خودش را ژنرال معرفی میکنه. ژنرال به دلیل بدهی سنگین، تمام اموالش را در گرو یک برژوای فرانسوی به نام مارکیز دُگِریو گذاشته و حالا به همراه خانواده اش در هتلی در رولِتنبورگ اقامت دارد.
آلکسی ایوانوویچ سخت دل در عشق دختر خوانده ژنرال داره. دختری به نام پُلینا. اما پولینا اعتنایی بهش نمیکنه و قصد داره با دوگِریوی فرانسوی ازدواج کند.
عصر یک روز آلکسی پُلینا را تنها در جایی میکنه. به نزد او میره. آلکسی به پُلینا میگه که مستر آستلی که یک نجیب زاده ثروتمند انگلیسیه و سهامدار کارخانه قنده، عاشق پُلیناست و پُلینا باید از فکر این دوگِریوی فرانسوی بیرون بیاید و با مستر آستلی ازدواج کند. اما پُلینا بهش میگه فعلا پول نیاز داره و باید هر چه بیشتر پول فراهم کنه. پُلینا 700 فلورین به آلکسی میده و ازش میخواد به کازینو بره و براش رولت بازی کنه. هرچقد میتونه پول براش بیاره.
آلکسی به قمارخانه‌ای که پاتوق همیشگیش بود رفت. در قمارخانه دو نوع قمارباز وجود داره. یک قمار مختص جنتلمن هاست که در اون برد و باخت هیچ اهمیتی نداره و فقط سعی میکنند از بازی لذت ببرند. نوع دوم قماریه که قمارباز حتی حرکات بازی را یادداشت میکنه و سعی داره با خرافات یا هر ابزار دیگه‌ای بازی را ببره. چون این نوع قمارباز تمام بخت و سرنوشتش را در این بازی میبیند.
آلکسی صد فلورین در بازی میذاره و صد و شصت فلورین میبره. پول ها رو به پُلینا میده و بهش میگه که دیگه برای اون بازی نمیکنه. اما پُلینا به حرف هایش توجهی نمیکند. نیمی از سود را به خودش برگردوند و گفت از این به بعد برای من بازی میکنی و سودش را نصف میکنی.
پُلینا از احساساتی که آلکسی بهش داره کاملا آگاه بود اما توجهی به اون نداشت. از نظر آلکسی ایوانوویچ، فرانسوی ها افرادی بسیار تنفر برانگیز هستند که چون ژست و ظاهری متشخص دارند، دوشیزگان روسی عاشق آنها هستند.
خبر رسیده بود که خاله ژنرال که یک پیرزن بسیار ثروتمند است، مریض و رو به موت است. ژنرال که وضعیت مالی بسیار بدی داشت، منتظر مرگ خاله خانوم بود تا با ثروتش بتواند با مادام بلانژ دُکُمونژ ازدواج کند. ژنرال در دهه 50 زندگی، شدیدا عاشق مادام بلانژ 30 ساله شده بود. مادام بلانژ دوشیزه ای بود بسیار زیبا که به نظر آلکسی جز پول و موقعیت به چیز دیگری فکر نمی کرد. در واقع مادام بلانژ منتظر بود که اگر خاله خانوم فوت کنه و ارثش به ژنرال برسه، با ژنرال ازدواج کنه و ثروت و موقعیت ژنرال رو تصاحب کنه.
عصر بود و پُلینا از آلکسی خواست تا در گردش با اون همراه بشه. آلکسی به پُلینا گفت: "چرا با اون مردک فرانسوی میری بیرون؟"
پُلینا گفت: "ژنرال مبلغ زیادی به مارکیز دگِریو بدهکاره و در واقع تمام اموال ژنرال در گرو دگِریو ئه. اگر ارث مادربزرگ به ژنرال نرسه، تمام دارایی ما برای دگِریو میشه. و اگر من با دگِریو ازدواج کنم، تمام اون دارایی ها دوباره به ما برمیگرده."
در حین قدم زدن پُلینا به آلکسی گفت: "حاضری برای من هرکاری بکنی؟"
آلکسی جواب داد: "اگر بگی بمیرم حاضرم خودم رو بکشم."
پُلینا خندید و گفت: "خانم و آقای بارُن دارند قدم میزنند. میخواهم بری و به خانم بارُن سلام کنی و در کنار همسرش بهش ابراز ادب کنی."
آقای بارُن یک اشراف زاده بسیار بانفوذ بود. آلکسی قبول کرد و به نزد خانم بارُن رفت. آقا و خانم بارُن این گستاخی آلکسی رو باور نمیکردند و وحشت زده ازش فرار کردند.
در هتل، ژنرال، آلکسی را احضار کرد. ژنرال بهش گفت که آقای بارُن داستان را براش گفته و ژنرال برای دلجویی از آقای بارُن بهش قول داده که آلکسی را اخراج کنه. آلکسی گفت این داستان تمام نشده و برای این کار قصد داره به نزد آقای بارُن بره و از او انتقام بگیره. ژنرال از این حرف آلکسی ایوانوویچ وحشت کرد و بهش گفت فعلا موقتا تو را اخراج میکنم تا آب ها از آسیاب بیفته و دوباره تو به سرکار خود برمیگردی.
صبح آلکسی تصمیم داشت به دیدن مستر آستلی بره. در همین حین دُگِریو، همان مردک فرنسوی ناخوشایند به نزد آلکسی اومد. اون گفت از طرف ژنرال اومده و ازش میخواد که دست از سر آقای بارُن برداره و مشکل را بیشتر از این کش نده. اما آلکسی نپذیرفت و گفت قراره مستر آستلی رو نزد آقای بارون بفرسته. مستر آستلی یک انگلیسی با نفوذ بود و رابطه دوستانه ای با آلکسی داشت. دوگریو که دید آلکسی به هیچ صراطی مستقیم نیست یادداشتی رو از جیبش بیرون آورد و به آلکسی داد. دستخط پاولینا بود و ازش خواسته بود که این داستان را ادامه نده. آلکسی تعجب کرده بود که مردک فرانسوی چه نفوذی در پاولینا دارد. او به یاد می آورد که پُلینا گفته بود از این فرانسوی بیزاره. اون از یک سو عصبانی بود که چرا دگریو همون اول نوشته را بهش نداده ولی از سوی دیگه خوشحال بود که این تهدیدهاش چقدر همه را به وحشت انداخته . در هر صورت الکسی پذیرفت که این ماجرا را ادامه نده.
___________________________________________________________________________________
اگر طراح هر کدام از طرح‌های استفاده شده در این ویدئو رو میشناسید یا خودتون طراح آثار هستید، به ما ایمیل بزنید تا اسمتون رو به عنوان طراح اعلام کنیم.
If you own any of the arts that we used in this video, or you know the artist of any of them, please contact us via email to give you the credit.
[email protected]