حمایت مالی اختیاری از کانال دیپ استوریز
https://www.patreon.com/deeppodcastiran
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هزار و یک شب یکی از عجیب ترین و پر معنا ترین کتابهای تاریخ ادبیات در مشرق زمین است. هزار و یک شب و داستان های هزار و یک شب مخاطب را به جهانی عجیب میبرد و ما در «داستان های هزار و یک شب» میبینیم که نویسنده پرنده خیال را رها کرده و آزادانه در مورد هر مطلبی مینویسه. داستان های هزار و یک شب انسان را به هر جایی که میخواهند میبرند در بسیاری از (داستانهای هزار و یک شب) ما شهرهای مختلف عراق را مبینیم و همچنین داستانی که از در مورد خلیفه هارون الرشید بیان شده. اگر به داستانهای هزار و یک شب علاقه دارید میتونید کانال یوتیوب دیپ استوریز رو سابسکرایب کنید تا این داستان را بشنوید و از داستانهای هزار و یک شب لذت ببرید
در این ویدیو از دیپ استوریز باز هم به سراغ قصه های هزار و یک شب رفتیم. کتاب هزار و یک شب دیرینه کهنی دارد و مربوط به کشورهای مشرق زمین است تمامی کشورهای مشرق زمین در واقع ما در داستانهای هزار و یک شب قصه هایی از مناطق ایران داریم، فرهنگ هند وپاکستان را داریم و همچنین سایر کشورهای مختلف اما از همه مهتر فرهنگ عربی است که در آثار و قصه های هزار و یک شب به وفور دیده میشود هزار و یک شب مجموعه داستانهایی است که از زبان زنی به نام شهرزاد قصه گو بیان میشه و به مدت هزار و یک شب این داستانها ادامه پیدا میکنه
___________________________________________________________________________________
اگر طراح هر کدام از طرحهای استفاده شده در این ویدئو رو میشناسید یا خودتون طراح آثار هستید، به ما ایمیل بزنید تا اسمتون رو به عنوان طراح اعلام کنیم.
If you own any of the arts that we used in this video, or you know the artist of any of them, please contact us via email to give you the credit.
[email protected]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تا حالا این ضرب المثل رو شنیدید؟ عقد پسر عمو و دختر عمو تو آسمونا بسته شده؟ اگر دوست دارید داستانش رو بدانید این ویدیو از سری داستان های «هزار و یک شب» را تماشا کنید
در روزگاران قدیم پادشاه مصر وزیر خردمندی داشت. این وزیر دو فرزند پسر داشت. هنگامیکه وزیر مُرد، پادشاه بسیار به این دو پسر محبت میکرد. این دو پسر بزرگ شدند و پادشاه قصد داشت به هر دوی آنها به یک اندازه محبت داشته باشه. تصمیم گرفت هر دو رو وزیر دربار کنه. اسم یکی از پسر ها نورالدین بود و اون یکی شمسالدین. یک هفته نورالدین وزیر میشد و شمس الدین با پادشاه به سفر میرفت، دفعه بعد شمسالدین وزیر میشد و نورالدین با شاه میرفت سفر. روزگاری به همین منوال گذشت.
شبی از شب ها نورالدین و برادرش شمسالدین با هم به گفت و گو پرداختند. شمسالدین به نورالدین گفت: به یاری خدا هر دو در یک شب زن میگیریم. من صاحب یک دختر میشم و تو هم صاحب یک پسر. در آینده دختر من و پسر تو با هم ازدواج خواهند کرد.
نورالدین گفت: برای دخترت چقدر مهریه میخوای بگیری؟
شمسالدین گفت: سه هزار دینار طلا، سه باغ و سه مزرعه.
نورالدین گفت: با این مهریه سنگینی که گذاشتی معلومه در آینده نمیخوای دخترت رو به پسر من بدی. مگه پسر من قراره چی از دختر تو کمتر داشته باشه.
این گفت و گوی دوستانه رفته رفته شکل جنجال به خودش گرفت و شمسالدین سخنان رکیکی به نورالدین گفت. فردا روز شمسالدین با پادشاه به سفر رفت. نورالدین که از رفتار تند برادر بسیار آزرده شده بود تصمیم گرفت از اون شهر بره. کلی طلا و جواهر و نقره برداشت سوار بر اسب شد و دل به جاده زد.
به شهر حلب رسید، از اونجا به قدس و از قدس به بصره رفت. به یک کاروان سرایی رسید و تصمیم گرفت مدتی استراحت کنه. اسبش رو در گوشهای گذاشت.
از قضا وزیر بصره هم در اون کاروان سرا حضور داشت. وزیر بصره نگاهی به این اسب انداخت و گفت این اسب با این یال و کوپال نباید برای یک آدم معمولی باشه صد در صد باید یک بزرگ زاده و اشراف زاده باشه. وزیر خدمتکار کاروان سرا رو صدا کرد و گفت: صاحب این اسب کیه؟
خدمتکار گفت: یک جوان هجده ساله است و به احتمال زیاد از بزرگانه.
وزیر شخصا به دیدار نورالدین رفت. نورالدین به وزیر ادای احترام کرد. وزیر داستان نورالدین رو پرسید و فهمید که نورالدین فرزند وزیر مصر بوده و رنجیده خاطر از مصر به اینجا اومده. نورالدین به وزیر گفت: قصد دارم به سرزمین های دور دست سفر کنم.
اما وزیر نورالدین رو نصیحت کرد که فکر سفر رو از سرش بیرون کنه. وزیر به نورالدین گفت: من دیگه پیر شدم. دختر جوانی دارم که لایق همسری توئه. با دختر من ازدواج کن و همین جا بمون. من به سلطان بصره میگم تو برادرزاده من هستی و بعد از من تو رو وزیر بصره کنه.
نورالدین این رو که شنید بسیار خوشحال شد سر رو پایین انداخت و پذیرفت. وزیر بزرگان بصره رو دعوت کرد و در مجلسی به اونها گفت. من تنها یک دختر دارم و حالا برادرزادهام نزد من اومده. قصد دارم دخترم رو به عقدش نورالدین در بیارم و رسما اعلام کنم نورالدین جانشین من خواهد بود. آیا شما موافقید؟ همه بزرگان موافقت کرد و مشغول خوردن شربت و شیرینی شدند.
اما در مصر چه خبر بود. جایی که شمسالدین برادر نورالدین با پادشاه به سفر رفته بود. شمسالدین از سفر برگشت اما دید خبری از برادرش نیست. بسیار افسرده شد فهمید که برادر از دستش رنجیده و اونجا رو ترک کرده. شمسالدین داستان رو برای پادشاه تعریف کرد شاه پیک های مختلفی رو به هر سو فرستاد تا به دنبال نورالدین بگردن اما خبری نشد که نشد.
مدتی بعد شمس الدین با دختر یکی از بزرگان ازدواج کرد و از قضا هر دو برادر در یک شب عروسی کردن بدون اینکه از هم دیگه خبری داشته باشند. نه ماه و نه روز و نه ساعت بعد هر دو صاحب فرزندی شدند. همسر شمس الدین دختری به دنیا آورد که اسمش رو (هَیما) گذاشتند همسر نورالدین هم پسرش زایید که اس