حمایت مالی اختیاری از کانال دیپ استوریز
https://www.patreon.com/deeppodcastiran
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پنج داستان کوتاه ازوپ
ازوپ یکی از نویسندگان یونان باستان بود. از او افسانه ها و داستان های زیادی به جا
مانده است. گفته میشه ازوپ سیصد و چهار افسانه دارد که البته خیلی از اونها به ازوپ
نسبت داده شده. داستان های بسیار کوتاه که معنی و فلسفه خاصی پشت هر کدوم از
اونها وجود داره. تاثیر این آثار رو در بسیاری از ادیبان بعد از او میتوان دید. ناصر
خسرو قبادانی و موالنا چند داستان ازوپ رو به نظم در اورده اند.
ازوپ مربوط به قرن ششم پیش از میالد در یونان باستان است و با کوروش بزرگ هم
دوره بوده. به گفته هرودوت، ازوپ برده ای بود از اهالی سارد که بعدها صاحبش او را
آزاد کرد.
در این ویدئو 5 داستان کوتاه معروف از ازوپ رو تعریف میکنیم.
خرگوش و الک پشت:
شاید معروف ترین داستان ازوپ داستان خرگوش و الک پشت باشه که احتماال همه
اون رو شنیده اند. خرگوشی به الکپشتی میرسه و وقتی راه رفتن آروم الکپشت رو دید
شروه به مسخره کردن اون کرد. الکپشت که از تحقیرهای خرگوش خسته شده بود اون
رو به یک مسابقه دعوت کرد. الکپشت به خرگوش گفت من باهات شرط میبندم در
مسابقه دو با تو برنده میشم. با من مسابقه بده. خرگوش هم پذیررفت. اونها به نزد
روباه رفتند و از اون خواستند در این مسابقه بین اونها داوری کنه. مسابقه شروع شد.
خرگوش به سرعت دوید و خیلی سریع اونقدر از الکپشت دور شد که دیگه الکپشت رو
نمیدید. خرگوش که دید خیلی جلوتر از الکپشته تصمیم گرفت کمی استراحت کنه. در
کنار درختی دراز کشید ولی در همون حال خوابش برد. الکپشت خیلی آروم از کنارش
عبور کرد و ازش جلو زد. وقتی خرگوش از خواب بیدار شد بسیار از دست خودش
عصبی بود که چرا وسط مسابقه خوابید. او شروع کرد و با تمام توانی که در پاهاش
بود، به سمت خط پایان دوید ولی دیگه دیر شده بود چون الکپشت از خط پایان عبور
کرده بود و برنده شده بود.
روباه و جوجه تیغی
روباهی داشت از یک برکه عبور میکرد. در راه دمش به یک بوته گیر کرد طوری که
نمیتونست تکون بخره و همونجا گیر کرده بود. در همین حال کلی پشه دورش جمع
شدند و وقتی دیدند روباه گیر کرده، دورش جمع شدند و یک مهمونی بر پا کردند و
شروع کردند و از خون روباه مکیدند. روباه هم که دمش گیر کرده بود نمیتونست از
دستشون فرار کنه. یک جوجه تیغی داشت در اون حوالی قدم میزد که چشمش به
روباه افتاد و دلش به حال روباه سوخت. به روباه گفت: "ت و در شرایط بدی قرار گرفتی
رفیق. دوست داری بهت کمک کنم و این پشه ها رو ازت دور کنم؟"
روباه گفت:" ممنون جناب جوجه تیغی، ولی من ترجیح میدم شما این کار رو نکنید."
جوجه تیغی پرسید: "ولی چرا؟"
روباه پاسخ داد:"ببینید، این پشه
ها االن انقدر خون نو خوردن که سیر سیر شدن. اگه
اینا رو از من دور کنی، یک گروه جدید از پشه ها میان با یک میل تازه و شکم گرسنه و
تا حد مرگ خون من رو میمکند."
غورباقه ها یک پادشاه میخواهند
روزی روزگاری در یک برکه ای غورباقه های زیادی دور هم زندگی میکردند. اونها بسیار
از شرایط زندگیشون ناراضی بودند چون هیچ پادشاهی نداشتند که بر اونها فرمانر وایی
کنه. اونها نماینده ای به نزد Jupiter خداوند آسمان و رعد و برق فرستادند. ژوپیتر برای
تحقیر اونها برای این درخواست احمقانه، به یک کنده که روی آب شناور بود اشاره کرد
و گفت کنده باید پادشاه شما باشه. غورباقه ها در ابتدا وحشت زده شدند و از کنده
فاصله گرفتند و به قسمت ها عمشق آب رفتند تا از دست کنده در امان باشند. ولی ذره
ذره وقتی که دیدند کنده حرکتی از خودش نشون نمیده دونه دونه به سطح آب اومدند
و جرات پیدا کردند و به کنده نزدیک شدند. کمی بعد که دیدند باز هم کنده عکس
العملی نشون نمیده جرعتشون بیشتر شد و بهش نزدیک شدند و حتی چنتاشون رفتند
و روی کنده نشستند.
اونها احساس کردند که همچین پادشاه بی بخاری، شان اونا رو میاره پایین. به همین
دلیل دوباره نماینده ای رو به نزد ژوپیرت فرستادند و از او خواهش کردند که این
پادشاه بی عرضه رو برداره و به اونها یک پادشاه بهتر بده. ژوپیتر که از رفتر اونها
خشمگین شده بود عصبانی شد و یک لک لک رو به برکه اونها فرستاد تا بر اونها
فرمانروایی کنه. همین که لک لک وارد برکه شد، سریعا شروع کرد به شکار و خوردن
غورباقه ها و تا جایی که میتونست غورباقه ها قلع و قمع کرد.
غازی که تخم طال میزاشت:
یک زن و شوهر، غازی داشتند که هر روز یک تخم طال میزاشت. اونها خیلی خوش حال
بودند که اینقدر خوش شانس هستند و همچین پرنده نایابی دارند.
یک روز با خودشون فکر کردند که این پرنده چقدر طالی دیگه تو شکمش داره؟ بنابراین
تصمیم گرفتند شکم غاز رو بشکافند تا به ببینند چقدر طالی دیگه تو شکم این غاز
هست. غاز رو کشتند ولی وقتی شکمش رو بریدند، دیدند که داخل بدن این غاز هیچ
فرقی با بقیه غازها نداشت. یه این تزتیب منبع اصلی طالشون رو هم از دست دادند.
روباه و انگور:
روزی روباهی داشت از یک باغ درختان میوه رد میشد. در میان راه چشمش به یک
خوشه انگور رسیده و تازه و درشت افتاد که از یک شاخه بلند آویزون بودند.
به خودش گفت: "این انگورها دقیقا چیزی هستند که من برای رفع تشنگیم بهشون نیاز
دارند."
چندقدمی به عقب رفت، دوید و به سمت خوشه پرید. ولی نتونست به خوشه برسه.
دوباره از طرف دیگه همین کار رو تکرار کرد. دورخیز کرد. به سرعت شروع به دویدن
کرد و به سمت خوشه پرید ولی باز هم به خوشه نرسید. چندین و چندبار دیگه این کار
رو تکرار کرد ولی با هم موفق نشد. در نهایت بیخیال شد و از خیر انگورها گذشت.
روش رو از انگور ها برگردوند و در مسیر دماغش رو به سمت باال گرفت و گفت:
"به هر حال، کامال معلومه که این انگورها ترش هستند." و از اونجا دور شد.